آنيساآنيسا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

پرنسس مامان وبابا آنيسا

شما یادتون نمیاد

1392/9/27 21:16
نویسنده : مامان آنيسا
530 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم چند روز پیش تو وبلاگ یکی از دوستام بودم که یه مطلبی نوشته بود

خیلی خوشم اومد واقعا اشک تو چشام جمع شد ازش اجازه گرفتم وگذاشتم تو 

وبلاگ خودمون ریحانه جون بی نهایت ازت ممنونم دوست خوبمقلبقلبماچماچ

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکاربیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد روبهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم


شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...


شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه
ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم: کفش تق تقی هم فقط واسه
عیدا بود

شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون
بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون

 شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد
با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره
می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم،
بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند،
دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن
بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون روسوراخ کرده

 شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می
رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون
بسوزه

 شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

 


شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشي مي كشيديم.
بعد تند برگ ميزديم ميشد انيميشن

 

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه
برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون
کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

 

 


شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم


شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل 


 شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز
میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که
دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه
بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر
میخندیدیم که کنفش کردیم

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد
بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا
گذاشتیم!!

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و
بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی
خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو
در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن
کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من
یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن
درمیآورد

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا
زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های
تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون
چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش،
میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون
صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا
چایی داغه، دایی چاقه

شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو


تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!

آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی
بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه
میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

 


شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم
معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس
و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان...

 


شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین
تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای
شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و
زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرك خسته
ميشه... بالهاشو زود ميبنده... روي گلها ميشينه... شعر ميخونه، ميخنده

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو
میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد
قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

SaYa
27 آذر 92 22:58
عزیزم چقدر تو این پست حرف بود بعضیاشو که دقیقا خاطراتم اومد جلو چشام ساعت با دندون موردعلاقه ترین تفریح من بود...
مامان لي لي
28 آذر 92 5:57
سلام خانومي رمز چهارتا پست آخر رو برات تو خصوصي گذاشتم مرسی عزیزم
مامان ژينو
28 آذر 92 9:04
واااااااااااييييييييييييييييييييييي سعيده جووووووووووووووون من و رو برگردوندي به خاطرات خوش كودكيم و نوجوانيم . آآآآآآآآآآآ ه ه ه ه ه كجايي اون همه صفا و صميميت . به خدا اون موقه ها خيلي بهتر از حالا بود . آره واقعا همینطوره
مامان آیسو وآیسا
28 آذر 92 10:53
جالب بود سعیده جووون
مامان پرهام
28 آذر 92 12:24
قابل آنیسا جوووونم نداشت خیلی ماهی
مینا مامان آرمانی
28 آذر 92 17:30
عالی بوووووود
مامان نگار
30 آذر 92 8:08
خیلی جالب بود همه رو دقیق یادمه ،ممنون که حس نوستالژی مارو قلقلک دادید.راستی دختر خیلی نازی داری خدا واست نگهش داره. مرسی عزیزم
رها
30 آذر 92 11:53
یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک! عزیزم یلدای شما هم مبارک